پنجرهی جنوبی
خلاصه کتاب:
درست روز بعد از مراسم دفن مادرش، زار و زندگیاش را به امان خدا رها میکند و با دلی داغدار و پیشانی که مهر ننگ خورده، میرود به نقطهای دور، در دل جنگلهای سوادکوه!…
چندماه بعد از آن روزی که تهران و خانهاش را برای همیشه ترک کرده، در یک روز بارانی و سرد زمستانی، در دل سیاه اتاقک نمور موسسه گل و گیاه، “نهالی” به زندگیاش قدم میگذارد که قرار است رنگ سبز بزند به روزهایش بیخبر از این که سمت دیگر ایران، کسی بال بال میزند تا دستش به او برسد!
شب و روز ندارد تا ردی از او پیدا کند و بعد پاسخ تمام سوالهایش را بشنود! سوالهایی که خواب شب و آرامش روز را حرامش کرده است، مردی که نمیداند از درد بیغیرتی بنالد یا از درد دوری!…
از متن کتاب:
خوب یاد داشت بعد از آن شب کذایی، عاصی و کلافه پناه برده بود به ناخدا و پرسیده بود “ناخدا چه جوری خوب و بد آدما رو تشخیص بدم!” و ناخدا گفته بود “نعوذبالله، مگه ما خداییم؟!… تشخیص خوب و بد آدما کار ما نیست، کار اون بالاییه! اونم به عمر ما و این دنیا قد نمیده!” معترض گفته بود “ناخدا یه چی میگی ها! قربون اون بالایی، یعنی اگه ما بخوایم بفهمیم چی به چیه و کی بهمون راست میگه یا دروغ، باید صبر کنیم بمیریم و بریم اون دنیا؟!”… ناخدا هم جواب داده بود “جوون، اون بالایی محک برامون گذاشته! چشم آدما رو که نگاه کنی میتونی راست و دروغشونو بفهمی! خیر و شرشونو… اصلا میتونی تا ته دلشونو ببینی! برو نگاه چشم آدما کن! زبون بلده دروغ بگه، چشم فقط ادای دروغ گفتنو درمیآره!”… برگشته بود به تهران و مثل ابلهها حرف ناخدا را باور کرده و زل زده بود به چشمان سیاه او!… هی نگاهش کرده بود و با هر نگاه، دلش لرزیده بود و بندی بسته شده بود به پای باورهای خودش… باورش کرده بود! احمقانه، هم حرفهای ناخدا را باور کرده بود هم سادهدلانه این دختر را!…
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.