آخرین بت

8,500,000 ریال

از متن کتاب آخرین بت : 

 

صدای او خوش به جانش نشست:
«وقتایی که اینجایی، اصلاً این دیوارا نیست. جای این سقف، آسمونه. جای سکوت سنگین این اتاق، صدای پرنده‌های مهاجر می‌آد. جای تاریکی هم نور!
وقتایی که هستی، وقتایی که می‌آی، وقتایی که می‌دونم آسمون و هوا و پرنده‌ها رو ول کردی تا بیای و تو حصار این دیوارا کنار من باشی؛ من آزاد می‌شم حنا!
من آزادم وقتی تو هستی، حتی وقتی نفساتو تو این اتاق جا می‌ذاری و می‌ری. وقتی عطرت می‌مونه روی بالشم و شبا از کابوس اون شب ‌برفی نجاتم می‌ده.
من از وقتی تو رو، توی این اتاقک دلگیر و چرک دیدم، احساس رهایی می‌کنم، موحنایی!»
گرمای عطر او در استخوانش حل شد و خودش را در مرزهای امن پیراهنش گم کرد. نمی‌خواست پیدا شود. نمی‌خواست دور شود. نمی‌خواست به دنیای بی‌رحمِ بیرون از آغوش او برگردد. امیرمهدی نجوا کرد:
«برای آدمی که تو قفسه، هیچ‌چیزی باارزش‌تر از آزادی نیست. تو… آزادی منی!»