میدرخشد
خلاصه کتاب:
انتخاب شغل سایه، دختر امروزی و طبق مد روزِ ستاره و یاسر، رانندگی است! نه از سر احتیاج، از روی آرمانگرایی! حتی مخالفتهای پدر و مادرش و مانی، پسر داییاش، هم خیلی رویش تاثیر ندارد! روزی از همان روزها پشت فرمان ماشینش کشیک مهد کودکی را میدهد که رادین آن جاست و کمکم پایش را به زندگی خانوادهی شریف باز میکند! راننده خصوصی رادین، پسربابک شریف میشود، بابک، یا به قول رادین، باباکی که خودش به اندازهی کافی گذشتهاش مجهول است و نمیخواهد سرگرمی و دلگرمی جدیدی در زندگیاش داشته باشد! این خواست اوست، اما خواست سایه چیز دیگری است و…
از متن کتاب:
خواهش میکنم را بست تنگ جملهی امریاش تا ضرب آن را بگیرد. به گمانم رُل مرد عاشقپیشه خستهاش کرده و وقتش بود برود در قالب خودش! نقش چند لحظه قبل نه تنها به مذاق او ننشسته بود که مرا هم ترسانده بود! اگر فیلم آدمخوارها را هم میدیدم و مارهای آناکوندا، اینقدر نمیترسیدم که این لحظه ترسیده بودم! این مرد، مار صفت است! آدمی را طلسم میکند، مغزش را میخورد و به قلبش زهر میپاشد! باید فرار کنم قبل از این که طعمه شوم! نگاهم در نگاه مار بود و باز دو قدم دیگر عقب برداشتم، دل میخواست چشم برداشتن از مار و هیپتونیزم نشدن، اما بیشتر از آن، دل میخواست ماندن و بیشتر اسیر شدن! بنای دویدن گذاشتم!
آزاده –
این اولین رمانی بود که از خانم بهارلویی می خوندم.هیچ آشنایی با قلم ایشون نداشتم.حالا میدونم کتابهاشون سرگرم کننده و مفرحه. می دونی پر از ماجراس.هر لحظه ممکنه اتفاق جدید و هیجان انگیزی بیفته.دیگه اینکه ایشون همیشه یه معما توی داستانشون میذارن که جوابش خواننده رو شوکه می کنه!
می درخشد قصه سایه س که دختر باریک و قلمی (شدیدا مقید به رژیمش) و نازیه که یه شغل غیر متعارف رو برای خودش انتخاب کرده: راننده تاکسی!
با وجود نارضایتی های خانواده همچنان با پافشاری به کارش ادامه میده و توی یکی از همین روزا آشناییش با یک پسربچه شیرین زبون به اسم رادین و مامان بزرگش مسیر زندگی شو عوض می کنه.صفحه به صفحه موقعیت های جالب که با بامزگی توصیف شده ن.
من که پیشنهاد می کنم از دستش ندید. اسم سایه شخصیت اول داستان هم ارتباط خیلی مفهومی و جالبی با اسم کتاب داره