فصل پنجم عاشقانههایم
خلاصه :
عقیق که چند سالی میشود فداکارانه خود را وقف زندگی خواهرها و برادرهایش کرده، بر اثر اتفاقی کوچک پی میبرد که این میان از محبت و سادگیاش سوءاستفاده شده و او پاسخ مناسبی در جواب این چند سال فداکاری نگرفته و حالا که پا به سیسالگی گذاشته و تجربههای ناموفقی داشته، تنهاست. نه شغل ثابتی دارد و نه آیندهی تأمین شدهای. او تصمیم میگیرد خود را از این شرایط نجات دهد، اما انگار لازم است برای این منظور با یک سری از آدمها و اتفاقات گذشته روبرو شود.
از متن کتاب:
این همه محدود و خلاصه بودن دنیایم، این برزخی که خودم با دستانم از زندگی ام ساخته بودم فقط نتیجه ی دو سال از همه ی عمرم بود. گاهی با خودم می گفتم مگر میشود کسی همه ی زندگی اش را به دو سال ببازد؟
مگر میشود همه چیز را رها کند و حکم آدمی را داشته باشد که حیات نباتی دارد؟! اما خب باختن و چطور باختن، آنقدر تعیین کننده است که این دو سال هیچ، حتی یک لحظه برای ویران شدن کافیست!
حالا بعد هشت سال ماندن در این برزخ و دست وپا زدن در این آبراکد، برای از نو بنا شدن توانی بود؟ بهانه ای وجود داشت؟ کورسوی امیدی پیدا میشد؟
سارینا –
بشذت لذت بردم
سارینا –
بشدت لذت بردم