فردای پس از تنهایی
خلاصه کتاب:
– یه جوری… انگار… این پایینش شاده ولی… بالاش نه! دو نفر بافتنش؟!
وقتی مرد ناگهان سرخوشانه خندید به نظر متین آمد صورتش با خنده جوان تر می شود. مرد، چشم هایی نافذ داشت با همان جاذبه ی خاصی که همه مدیران و مردهای قدرتمند دارند. خنده اش هیچ از ترس متین کم نکرد.
– آفرین… اما نه! بافنده اش دونفر نبودن. می دونی قیمت این گبه چقدره؟
متین هیچ تصوری از قیمت آن گبه ی کهنه نداشت و فقط نامحسوس سری بالا انداخت که یعنی نمی داند.
– بیشتر از اونی که فکرش رو بتونی بکنی! این گبه رو یه دختر جوون ایلیاتی بافته. نصفش رو قبل از ازدواجش بافته و نصفه دیگه اش بعد از ازدواج…
متین دوباره به گبه خیره شد و نفهمید چرا اشک در چشم هایش حلقه بست.
آشوب رضایی –
یکی از بهترین کتابهایی بود که خوندم البته قلم افسانه جان که حرف نداره
سارینا –
عالی بود، عالی! خیلی به دل نشین بود:) فقط گریه های متین یکم زیادی بود!