خلاصه کتاب :
بهانه دختری مستقل و به شدت خودساخته، ناخواسته وارد یک بازی خطرناک میشود، دل به مردی میبندد که هر چه بیشتر او را میشناسد، پی به نقاط تاریکی در زندگیاش میبرد، و این نقاط تاریک عشقش را به یک عشق ممنوعه بدل میکند! اما بهانه دخترِ عقب کشیدن نیست!
در این اثنا مردی به نام باژه، که گردانندهی این بازی بزرگ است، از بهانه درخواست همکاری میکند؛ در حالی که بهانه به هیچ عنوان این نام را نمیشناسد؛ کمر میبندد که ته و توی ماجرا را در بیاورد و باژه را پیدا کند، ولی نمیداند که در این مسیر…
بخشی از کتاب :
این مرد را با تمام وجود میخواستم.
نه به جبران نداشته هایم، بلکه برای تثبیت تمام داشته هایم. نه که از استقلال و به خود متکی بودن درمانده شده باشم، نه….! فقط همنشینی با او، تماشای او، عجیب دل را هوایی میکرد به داشتن یک یار محکم، متعهد به خانواده و ثابت قدم.
دلبری از او امتیاز والایی برایم داشت…! چون او یک مرد معمولی نبود…! دشواری مسیر، برایم اهمیتی نداشت، جان سخت تر از این حرفها بودم! هرچقدر مرموز، هرچقدر سرسخت، هر چقدر غیرقابل نفوذ، دل من برای بودن با او، بهانه بسیار داشت…
سارینا –
خوب بود