گاهی برای دیدن چشمها را باید بست
خلاصه کتاب:
پریسا و پریا پس از هشت سال دوری، یکدیگر را به طور اتفاقی در خیابان می بینند. این دیدار باعث می شود پریسا خاطراتش با پریا را که در کنار یکدیگر ولی با شرایطی بسیار متفاوت بزرگ شده مرور کند.
پریسا دختر کارگر خانواده ی پریا بوده و مقصر شرایط ناگواری که بر روی تمام مراحل زندگی اش از جمله تحصیل، عشق و ازدواج و… سایه انداخته کس جز خانواده پریا نمی داند. اما پس از رویارویی دوباره با پریا، به نکات تازه ای پی می برد…
از متن کتاب:
از خیلی پیشترها به خودم قبولونده بودم که ترس یعنی در انتظار اتفاق ناگواری بودن، چشم براه دیدن بد، بدتر، بدترین… و در اون لحظه نمی خواستم به این فکر کنم که بدتر از بدترین چی می تونه باشه… نه، جایی برای ترس نبود…
سارینا –
بشدت قشنگ و متاسفانه واقعیت های زندگی