زمان 00:00
خلاصه کتاب:
زمان 00:00 داستان گلبهار ، دخترِ روستاییِ با محبتیست که مادربزرگ پیرش را ، بزرگ ترین و ارزشمندترین دارایی زندگی اش میداند و خواسته ی او را خواسته ی خودش میشمارد.
ننه جونی که جز دیدن دوباره ی نوه ی پسریِ طرد شده و پر کینه اش اِرِن ، آرزوی دیگری ندارد!
به همین منظور هم تمام دلخوری و نفرتش از نوه ی ناخلف را کناری میگذارد و برای دیدار دوباره ی اِرِن و مادربزرگش ، روانه ی شهر می شود. غافل از آنکه عبور از این کینه و عقده ی دیرینه ، آنقدرها هم ساده و راحت نیست و همه چیز در یک شبِ بارانی و میانِ پیستِ موتورسواری ، برای هر دوی آن ها طوری رقم میخورد که رابطه ی بینشان دست خوشِ چالش های عجیب و خطرناک و البته پرکشش می شود!
از متن کتاب:
به سمت موتورم میروم. کلاه اضافی را از روی صندلی برمیدارم و سمتش پرت میکنم. با زور کلاه سنگین را میان زمین و هوا میگیرد اما تعادلش به هم میخورد و چند قدم عقب میرود. با آن پیراهن گلدار بلند و چشمان متعجبش مستقیم نگاهم میکند.
_قول دادی اگه کاری رو که خواستی، بکنم بیای دیدن ننه جون!
همانطور که به انگشتان کوچکش که با تردید دور کلاه میفشارد نگاه می کنم، پوزخندی میزنم و سر کج می کنم:
ــاوکی ولی تضمین نمیکنم هیچ اتفاقی واسهت نیفته. اونوقت دیگه قول و قرارمونم بیارزش میشه. شایدم تو جون سالم به در بردی و فقط من مُردم؛ که البته اونطوری زیادم بد نمیشه برات. میتونی به ننه جونت بگی نوهاش مُرد و قال قضیه رو بکَنی!
با ترس جواب می دهد:
ــ منظورت چیه؟!
به موتورم اشاره میکنم:
ــ دارم میگم به نفعته بیخیال شی و نخوای پشت من بشینی رو اون موتور. چون لحظهای که حرکت کنیم؛ دیگه مسئولیت مرگ و زندگیت با من نیست!
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.