به خیالم…
خلاصه کتاب:
داستان در رابطه با دختری به نام حریر است که دلبسته ی پسری میشود که از لحاظ فرهنگی با هم متفاوت هستند. به علت مخالفت خانواده ها، مجید ناچار می شود برای مدتی طولانی، کشور را ترک کند و در همان زمان اتفاقاتی می افتد که حال این دلبستگی را دگرگون می کند.
از متن کتاب:
کسی با صدایی شاد گفت: ــ عروس رفته گل بچینه! قند در دل مریم آب شد. یعنی عروس مجید بود؟ نگاهش به خطوط قرآنی بود که در دست داشت و گوشش بیتاب شنیدن دوبارهی صدای عاقد! مجید اما چهرهاش اخم داشت. آنجا بود و نبود! ذهنش ناخودآگاه، درگیری لفظی چند ساعت پیشش با افشین را تداعی میکرد. یقهاش در دستهای افشین مشت بود، وقتی به سینهی دیوار هلش داد و با خشمی سرریز شده گفت: ــ توی نامرد که جربزه نداشتی خودت واسه زندگی خودت تصمیم بگیری و گوشت بدهکار حرفای خاله زنکی بود، غلط کردی دختر خواهر منو هوایی کردی. با یک حرکت زیر دستش زد و خود را رهانید و با آشفتگی چند قدم آن سوتر رفت: ــ داری تند میری افشین، دختر خواهر تو، حالا زن یکی دیگهست! چرا نمیخوای اینو بفهمی؟
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.