حضرت یار

1,200,000 ریال

 

از متن کتاب:

دمدمای صبح،وقتی عمارت در روشنایی طلایی‌رنگ خورشید برق می‌زد،دخترک پریشان و دلداده‌ی آن عمارت بزرگ،بی‌حال و بی‌رمق از کشمکشی جان‌فرسا،سر در بالش فرو برد و بی‌توجه به قطره اشکی که راه خود را از گوشه چشمش پیدا کرده بود،زیرلب با خود واگویه کرد:

– تو آن بلای قشنگی که آمدی به سرم!

و همان لحظه بود که خداوند ایستاده و با لبخند برایش دست می‌زد.